به جان تو که از این دلشده کرانه مکن


بساز با من مسکین و عزم خانه مکن

بهانه ها بمیندیش و عذر را بگذار


مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن

شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی


بده شراب و دغل های ساقیانه مکن

نظر به روی حریفان بکن که مست تواند


نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن

بجز به حلقه عشاق روزگار مبر


بجز به کوی خرابات آشیانه مکن

ببین که عالم دام است و آرزو دانه


به دام او مشتاب و هوای دانه مکن

ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ


به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن

به آفتاب و به مهتاب التفات مکن


یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن

مکن قرار تو بی او چو کاسه بر سر آب


مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن

زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود


مقام جز به سرچشمه زمانه مکن

مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش


مده قطایف و آن سیر در میانه مکن

ولی چه سود که کار بتان همین باشد


مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن

بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق


روا نباشد و این یک ستم روانه مکن